در نهمین قسمت پادکست نیک‌آوا با موضوع «جبار باغچه‌بان» با ما همراه باشید. در این اپیزود به شرح زندگی و فعالیت‌های "میرزا جبار عسگرزاده" ملقب "جبار باغچه‌بان" می‌پردازیم. 

پژوهش و گردآوری متن و همچنین خوانش: مجید غلامی و انسیه افغان

بعد از جنگ جهانی اول و در پاییز 1297 خورشیدی، خیل عظیمی از مردم جنگ زده از سرزمین‌های قفقاز خصوصا قفقاز جنوبی به سمت ایران حرکت می‌کنند. بین این مردم جنگ زده یک شخصی وجود دارد که در آموزش و پرورش کودکان تاثیر انکارناپذیری ایفا می‌کند.

از آن جایی که باغچه‌بان بیشتر عمر خود را صرف و وقف آموزش به ناشنوایان کرد، ما هم می‌خواهیم از اینجای زندگی ایشان شروع کنیم. یعنی از سال 1312 وقتی که به طور جدی و رسمی کار خود را در تهران آغاز کرد. آن هم در زمانه‌ای که آموزش حتی برای کودکان آنقدر جدی نبود و  ترجیح قشر ضعیف جامعه بر درآمد از طریق کار کودک بود تا باسواد شدنش.  

باغچه‌بان جامعه‌ای را مورد هدف قرار داد که شاید کمتر کسی مثل ایشان به فکر پرورش، آموزش و تعلیمشان بود. حدود صد سال پیش برای اولین بار، این باغچه‌بان بود که به فکرش رسید که این کار را کند و تمام عمرش را صرف این کار کرد. تمام دورانی که او به بچه‌های ناشنوا آموزش می‌داد، سراسر تحمل سختی و مشقت بود؛ اما او با وجود تمام این سختی‌ها به کار و هدف خود ادامه می‌داد.

باغچه‌بان در سال 1312 از شیراز به تهران می‌آید تا مدرسه ناشنوایان را تاسیس کند. برای گرفتن جواز تاسیس حداقل نیاز به سجل ایرانی بوده و ایشان تنها گذرنامه‌ای همراهشان بوده که به وسیله آن از ایروان راهی ایران شدند. آن زمان گرفتن شناسنامه به راحتی صورت نمی‌گرفته و باید احراز هویت می‌شدند. لذا فرآیند شناسنامه گرفتن خیلی طولانی می‌شود.
باغچه‌بان هم به فکر می‌افتد که مدرسه ناشنوایان را در ایروان تاسیس کند. برای همین به کنسولگری شوروی می‌رود تا رزومه کاری خود را ارائه دهد تا وقتی به ایروان رفت مشکلات عدیده نداشته باشد. آنجا از فعالیت‌های خود می‎‌گوید، اما در جواب به ایشان می‌گویند که کارها و فعالیت‌های ایشان برایشان جالب نیست. ایشان هم با عصبانیت آن‌ها را رها می‌کنند.
یک وقت‌هایی می‌گویند "عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد". شاید پس زدن روس‌ها باعث شده که این همه اتفاق خوب در کشور ما رخ بدهد.

از زمانی که به تهران آمد تا روزی که بالاخره ساختمان یوسف آباد برپا شد، در این 20 سال، غریب به هفت یا هشت جا عوض کرد. در تمام این سال‌ها اتفاقات خوش، سختی، مشقت و بالا و پایین‌هایی بوده که تمام این خاطرات هم در خاطرات خود باغچه‌بان و هم خاطرات دخترها و پسرشان آمده است.
از زندگی متفاوتشان که در مدرسه تجربه کردند، از اینکه همیشه با بچه‌ها و هم‌سن و سال‌های خودشان بودند، از اینکه دوستان زیادی داشتند که یک تفاوت‌هایی با بقیه بچه‌ها داشتند، از اینکه در یک مدرسه و یک کلاس زندگی می‌کردند، اما در پشت تمام این خاطرات دو نفر بودند که هدف زندگیشان را با چنگ و دندان حفظ کردند. یکی‌شان قطعا باغچه‌بان بوده و دیگری همسرشان، صفیه میر بابایی.

عسگرزاده (باغچه‌بان) در سال 1284 خورشیدی و در سن بیست سالگی به خاطر اختلافاتی که بین ارامنه و مسلمان‌ها به وجود آمده بود، دستگیر و راهی زندان شدند. در زندان با شخصی به نام وارتان آشنا می‌شوند. وارتان آدم تحصیل کرده و روشنفکری بوده و تاثیر زیادی در دیدگاه و مسیر زندگی جبار می‌گذارد.
هرچند در ابتدا با یکدیگر درگیر می‌شوند؛ اما این آقای عسگرزاده است که طی چند ماهی که در زندان است بیشتر سعی می‌کند از وارتان یاد بگیرد و با او بیشتر معاشرت داشته باشد.
طی همین چندماهی که در زندان است نیز بی‌کار نمی‌شیند و به فکر انتشار یک مجله فکاهی می‌افتد؛ "ملانهیب" و در ادامه "ملاباشی".
همه این مجلات را نیز خودش به تنهایی مصور می‌کرده و توسط یکی از هم بندی‌هایش که برای تهیه ارزاق به بیرون از زندان رفت و آمد داشته منتشر می‌کردند.
در نهایت او بالاخره توانست پس از سختی‌ها و جا‌به‌جایی‌های بسیار در سال 1336 اولین آموزشگاه کودکان ناشنوا افتتاح کند.

برای آشنایی بیشتر با داستان پرفراز و نشیب زندگی باغچه‌بان و تلاش‌های او برای تاسیس مدرسه، اپیزود نهم نیک آوا را بشنوید.